با تمام بچگی ام می دانستم با بچه های دیگر فرق می کنم. همه دوستم داشتند و به من محبت می کردند. پدرم سخت منو توو بغلش می گرفت و نوازش می کردو خیلی آرام تو و گوشم نجوا می کرد، وقتی توو بغلش بودم احساس امنیت می کردم و هیچ چیز و هیچ کس نمی توانست این امنیت و آرامش را به من بدهد.
متوجه شده بودم وقتی مادرم منو درآغوش می گیره و می بوسه گریه می کنه. وقتی با پدرم می رفتیم پارک همه بچه ها همراه پدر و مادرهایشان بودند ولی من فقط با پدرم بودم. وقتی هم که با مادرم می رفتیم پارک فقط مادرم بود.
پنج سالم بود و چقدر دلم می خواست وقتی می روم پارک دست هر دوآنهارا بگیرم ، با هم بستنی بخوریم ، با هم بازی کنیم ، باهم حرف بزنیم ، با هم ...