بیا تا قدر یکدیگر بدانیم


از امروز تصمیم گرفتم خاطراتم را بنویسم، نمیدانم چرا

شاید مثل دفعه های قبل چند روزی بنویسم و دیگر ادامه ندهم.

قلم و دفترم را آوردم، یادم آمد روزی که:

صبح زودرفتم بیمارستان، پرستار یک ورق کاغذ داد دستم و گفت این را به همراهتان بدهید تا هم کارهای پذیرشتان را انجام دهد و هم وسایل مورد نیازتان را از بیرون از بیمارستان تهیه کند. 

گفتم: همراه ندارم.

پرستار با تعجب نگاهی به من کرد و گفت همراه ندارید!

حالم خوب نبود، سردرد و سرگیجه های طولانی، ضعیفم کرده بود.کارهای پذیرشم را انجام دادم و بعد رفتم بیرون از بیمارستان و وسایل مورد نیازم را تهیه کردم. 

وقتی رسیدم دکتر رفته بود.

غروب تلفن زدم خانه و گفتم که بیمارستان هستم.

صدای اذان مغرب، تسکینی بود بر دردهای جسم و روحم.  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد