عشق


نسیم خنکی صورتم را نوازش می داد، قطره های باران آرام آرام از آسمان فرو د می آمدند، عطر گل های بهاری با آن رنگامیزی زیبایشان چشم هایم را خیره کرده بود.

چه حس خوبی داشتم، سبک بودم مانند پرنده ای در آسمان، شاد بودم و خندان، همه چیز زیبا بود، آرام بود، آبی بود.

من عاشق شده بودم، آنهم در سن 35 سالگی.

با یک نگاه، قلبم فروریخت، انگار سال ها پیش او را دیده بودم.

دوستش داشتم، با تمام وجودم.

من بدون او هیچ بودم، پوچ بودم.

عشقی به پاکی قطره های باران، عشقی به زیبایی گل ها...

 

و       او همه هوس بود.

اه

وقتی دستانم را گرفته بود و گفت اگر روزی من بروم، چه می کنی؟

هیچ نکفتم. 

می دانستم که روزی خواهد رفت.

می ترسیدم به چشمانش نگاه کنم، چون چشم ها هیچ گاه دروغ نمی گویند.

و 

او رفت.

و من ماندم با خاطراتش، با دروغ هایش، ...

ولی باز هم دوستش داشتم.

پس او را بخشیدم و برایش بهترین ها را آرزو کردم.


نسیم خنکی می وزید و قطره های باران آرام آرام روی تنم می نشست، به یاد دوران جوانیم تا خانه پیاده رفتم، هر چند پاهایم دیگر توان پیاده روی های طولانی را نداشت.   

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد