عشق


نسیم خنکی صورتم را نوازش می داد، قطره های باران آرام آرام از آسمان فرو د می آمدند، عطر گل های بهاری با آن رنگامیزی زیبایشان چشم هایم را خیره کرده بود.

چه حس خوبی داشتم، سبک بودم مانند پرنده ای در آسمان، شاد بودم و خندان، همه چیز زیبا بود، آرام بود، آبی بود.

من عاشق شده بودم، آنهم در سن 35 سالگی.

با یک نگاه، قلبم فروریخت، انگار سال ها پیش او را دیده بودم.

دوستش داشتم، با تمام وجودم.

من بدون او هیچ بودم، پوچ بودم.

عشقی به پاکی قطره های باران، عشقی به زیبایی گل ها...

 

و       او همه هوس بود.

اه

وقتی دستانم را گرفته بود و گفت اگر روزی من بروم، چه می کنی؟

هیچ نکفتم. 

می دانستم که روزی خواهد رفت.

می ترسیدم به چشمانش نگاه کنم، چون چشم ها هیچ گاه دروغ نمی گویند.

و 

او رفت.

و من ماندم با خاطراتش، با دروغ هایش، ...

ولی باز هم دوستش داشتم.

پس او را بخشیدم و برایش بهترین ها را آرزو کردم.


نسیم خنکی می وزید و قطره های باران آرام آرام روی تنم می نشست، به یاد دوران جوانیم تا خانه پیاده رفتم، هر چند پاهایم دیگر توان پیاده روی های طولانی را نداشت.   


 بیا تا قدر یکدیگر بدانیم


در سن 21 سالگی صاحب دو دختر بود. او هنوز هم مادرش را نبخشیده بود که او  را در سن کم شوهر دادند. او حتی مقصر بد رفتاری خواهرش را هم مادرش می دانست.

طلعت هیچ گاه سختی های مادرش را ندید یا نمی خواست که ببند، مادری که سعی می کرد طلعت را در دل شوهرش جای دهد حتی به قیمت بی محبت شدن خودش. 

گل بهار زن فداکار و خاموشی که بهار زندگیش خیلی زود تبدیل به خزان شد ولی هیچ گاه طلعت او را نفهمید و حتی بعد از مرگش هم به ندرت نام او را می اورد.

حالا سعی می کرد با دختران خودش هم همان گونه رفتار کند.

تمام بی محبتی ها را نصیب دختر بزرگتر و محبت و حمایت های بی دریغش نصیب دختر کوچکتر.

او می خواست انتقام بگیرد، ولی از چه کسی؟ از دخترش! 


بیا تا قدر یکدیگر بدانیم


از امروز تصمیم گرفتم خاطراتم را بنویسم، نمیدانم چرا

شاید مثل دفعه های قبل چند روزی بنویسم و دیگر ادامه ندهم.

قلم و دفترم را آوردم، یادم آمد روزی که:

صبح زودرفتم بیمارستان، پرستار یک ورق کاغذ داد دستم و گفت این را به همراهتان بدهید تا هم کارهای پذیرشتان را انجام دهد و هم وسایل مورد نیازتان را از بیرون از بیمارستان تهیه کند. 

گفتم: همراه ندارم.

پرستار با تعجب نگاهی به من کرد و گفت همراه ندارید!

حالم خوب نبود، سردرد و سرگیجه های طولانی، ضعیفم کرده بود.کارهای پذیرشم را انجام دادم و بعد رفتم بیرون از بیمارستان و وسایل مورد نیازم را تهیه کردم. 

وقتی رسیدم دکتر رفته بود.

غروب تلفن زدم خانه و گفتم که بیمارستان هستم.

صدای اذان مغرب، تسکینی بود بر دردهای جسم و روحم.  


رویای صادقه


 طوفان سهمگینی بود، همه جا تاریک، سرما خون را در رگها منجمد می کرد، یاس بود و ناامیدی.

درختان سربرافراشته و دستانشان را به سوی آسمان بلند کرده و کمک می خواستند یا دعا می کردند.

پشت پنجره پیرزن و پیرمردی درخواست کمک می کردند. ولی اگر پنجره را باز می کردیم  طوفان ما را هم با خودش می برد.

تصمیممان را گرفتیم. پنجره را باز کردیم.

ناگهان

هوا آرام شد، روشن شد و انوار طلایی خورشید جسم و روحمان را گرم کرد. 

زن و مرد جوان و زیبایی که پشت پنجره بودند، لبخندی به ما زده و گفتند هر آرزویی دارید، بگویید.

ولی ما آرزویی نداشتیم، یعنی اصلن برای آرزو پنجره را باز نکرده بودیم.

آنها به من یک فانوس دادند تا هیچ وقت راهم را گم نکنم. به برادرم یک طناب دادند تا هیچ وقت ته هیچ چاهی نماند.

با صدای برادرم از خواب بیدار شدم.