وحشت



با دقت و ترس به اطراف نگاه کرد، نه، دوربینی نبود یا او ندید. آرام و با اضطراب به سمت قفسه های خشکبار رفت، یک بسته گردو برداشت، دستهایش می لرزید، رفت جلوتر و یک بسته گوشت هم برداشت. صدای قلبش را می شنید، گرمش شده بود. به سمت صندوقداری که سرش خیلی شلوغ بودرفت و گفت: خرید ندارم  و به راهش ادامه داد.

کجا خانوم، اون چیه توو کیفت؟     صدایی خشن فضای فروشگاه را پر کرد.  

جلو آمد،  کیفش را باز کرد و گوشت و گردو را بیرون آورده و با توهین گفت باید بروی اتاق مدیر.    پاهایش سنگین شده بود و نمی توانست نفس بکشد.

نگهبان با غرور سرش را بالا گرفته  و گویا جنایتکاری را دستگیر کرده  او را به سمت اتاق مدیرهدایت می کرد.

تا دفتر مدیر فاصله زیادی نبود ولی برای او سالها گذشت. مدیر فروشگاه که مرد آرامی به نظر می رسیدگفت: خانوم چرا؟

در حالی که عرق کرده بود گفت: مادرم بیماره، پدرم هم بیکار و افتاد روی زمین . 

نگهبان یک ورق کاغذ آورد و گفت مشخصاتت را بنویس باید بروی حراست، ببین چطور خودش رو به موش موردگی می زنه، همشون همینطور هستند، دزدهای ...

مدیر فروشگاه یک لیوان آب برایش آورد و گفت خانوم شما تب داری،  می توانی  بروی، ولی تحت هیچ شرایطی اینکار را نکنید.

از فروشگاه بیرون آمد، انگار تمام دنیا  نگاهش می کردند، کنار جدول خیابان نشست و گریه کرد، گریه کرد، گریه کرد ...        

     

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد