بیا تا قدر یکدیگ بدانم
اشک هایش مانندمروارید های غلتان صورت قشنگش را پوشانده بود، رو ی دست چپش قرمز و متورم شده بود.
مادربزرگ سراسیمه در حالی که او را در آغوش گرفته و نوازش می کرد، پرسیدچرا گریه می کنی؟
مادرش با خونسردی گفت: رفتیم خرید، بستنی برایش خریدم ، گفت: پفک، بازهم برایش خریدم، هر چی می بینه می خواد، منم قاشقو داغ کردم گذاشتم رو دستش...
مادر بزرگ با اندوه گفت: ولی اون فقط 2 سالشه ...