بیا تا قدر یکدیگر بدانیم


در سن 21 سالگی صاحب دو دختر بود. او هنوز هم مادرش را نبخشیده بود که او  را در سن کم شوهر دادند. او حتی مقصر بد رفتاری خواهرش را هم مادرش می دانست.

طلعت هیچ گاه سختی های مادرش را ندید یا نمی خواست که ببند، مادری که سعی می کرد طلعت را در دل شوهرش جای دهد حتی به قیمت بی محبت شدن خودش. 

گل بهار زن فداکار و خاموشی که بهار زندگیش خیلی زود تبدیل به خزان شد ولی هیچ گاه طلعت او را نفهمید و حتی بعد از مرگش هم به ندرت نام او را می اورد.

حالا سعی می کرد با دختران خودش هم همان گونه رفتار کند.

تمام بی محبتی ها را نصیب دختر بزرگتر و محبت و حمایت های بی دریغش نصیب دختر کوچکتر.

او می خواست انتقام بگیرد، ولی از چه کسی؟ از دخترش! 


بیا تا قدر یکدیگر بدانیم


از امروز تصمیم گرفتم خاطراتم را بنویسم، نمیدانم چرا

شاید مثل دفعه های قبل چند روزی بنویسم و دیگر ادامه ندهم.

قلم و دفترم را آوردم، یادم آمد روزی که:

صبح زودرفتم بیمارستان، پرستار یک ورق کاغذ داد دستم و گفت این را به همراهتان بدهید تا هم کارهای پذیرشتان را انجام دهد و هم وسایل مورد نیازتان را از بیرون از بیمارستان تهیه کند. 

گفتم: همراه ندارم.

پرستار با تعجب نگاهی به من کرد و گفت همراه ندارید!

حالم خوب نبود، سردرد و سرگیجه های طولانی، ضعیفم کرده بود.کارهای پذیرشم را انجام دادم و بعد رفتم بیرون از بیمارستان و وسایل مورد نیازم را تهیه کردم. 

وقتی رسیدم دکتر رفته بود.

غروب تلفن زدم خانه و گفتم که بیمارستان هستم.

صدای اذان مغرب، تسکینی بود بر دردهای جسم و روحم.  


رویای صادقه


 طوفان سهمگینی بود، همه جا تاریک، سرما خون را در رگها منجمد می کرد، یاس بود و ناامیدی.

درختان سربرافراشته و دستانشان را به سوی آسمان بلند کرده و کمک می خواستند یا دعا می کردند.

پشت پنجره پیرزن و پیرمردی درخواست کمک می کردند. ولی اگر پنجره را باز می کردیم  طوفان ما را هم با خودش می برد.

تصمیممان را گرفتیم. پنجره را باز کردیم.

ناگهان

هوا آرام شد، روشن شد و انوار طلایی خورشید جسم و روحمان را گرم کرد. 

زن و مرد جوان و زیبایی که پشت پنجره بودند، لبخندی به ما زده و گفتند هر آرزویی دارید، بگویید.

ولی ما آرزویی نداشتیم، یعنی اصلن برای آرزو پنجره را باز نکرده بودیم.

آنها به من یک فانوس دادند تا هیچ وقت راهم را گم نکنم. به برادرم یک طناب دادند تا هیچ وقت ته هیچ چاهی نماند.

با صدای برادرم از خواب بیدار شدم.

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم


بیا تا قدر یکدیگ بدانیم

 


سال هزارو سیصدوده هجری شمسی، وقتی چشمانش را به روی این دنیا باز کرد، مادرش چشم از دنیا بست. تنها فرزند خانواده بود. دختری ریزنقش، خونگرم و مهربان. اهل جنوب. طبق آداب و رسوم آن زمان، او هم در سن دوازده سالگی ازدواج کرد. شوهرش هفده ساله بود، عاشق کتاب و شعر.  

پنج سال از ازدواجشان گذشته بود و صاحب دختری بودند. ولی روزگار همیشه آرام و خوش نیست و گاه چهره ی بی رحم و خشن خود را نشان می دهد. 

شوهرش بعد از یک دوره کوتاه به علت بیماری، در گذشت و او تنها ماند با یک دختر دو ساله. بر اساس اعتقادات آن دوره در بعضی از روستاها و شهر ها،  زن بعد از مرگ شوهر نباید از آن خانواده جدا شود، پس او را به عقد برادرشوهرش که چند سال از او کوچکتر بود درآوردند.

آن زندگی با عشق و علاقه تبدیل شد به بی مهری، تحقیر و سرکوفت، اما او همچنان صبور و مهربان بود و بخاطر دخترش تمام آن سختیها را تحمل می کرد.

حالا او صاحب فرزندان دیگری هم بود و مسئولیت بیشتری احساس می کرد. تمام سعی او بر این بود که رابطه خوبی بین فرزندان برقرار کند.

دخترش را در سن نه سالگی شوهر دادند، و او نمی توانست کاری انجام دهد چون دختر شوهرش نبود. او دیگرآن زن شاد و خندان گذشته نبود و روزبه روز ضعیف تر می شد. تمام اموالش را هم بخاطر ولخرجی ها و عیاشی شوهرش از دست داده بود. هنوز پنجاه سال از عمرش نگذشته بود که بیمار شد و بعد از یک ماه جان به جان آفرین سپرد.

حالا بعد از سالها، صدای حزن انگیز شوهرش که با او نجوا می کند و اشک می ریزد به گوش می رسد.   

بهشت زیر پای مادران است!!!


بیا تا قدر یکدیگ بدانم


 

اشک هایش مانندمروارید های غلتان صورت قشنگش را پوشانده بود، رو ی دست چپش قرمز و متورم شده بود.

مادربزرگ سراسیمه در حالی که او را در آغوش گرفته و نوازش می کرد، پرسیدچرا گریه می کنی؟

مادرش با خونسردی گفت: رفتیم خرید، بستنی برایش خریدم ، گفت: پفک، بازهم برایش خریدم، هر چی می بینه می خواد، منم  قاشقو داغ کردم گذاشتم رو دستش... 

مادر بزرگ با اندوه  گفت: ولی اون فقط 2 سالشه ...