وحشت



با دقت و ترس به اطراف نگاه کرد، نه، دوربینی نبود یا او ندید. آرام و با اضطراب به سمت قفسه های خشکبار رفت، یک بسته گردو برداشت، دستهایش می لرزید، رفت جلوتر و یک بسته گوشت هم برداشت. صدای قلبش را می شنید، گرمش شده بود. به سمت صندوقداری که سرش خیلی شلوغ بودرفت و گفت: خرید ندارم  و به راهش ادامه داد.

کجا خانوم، اون چیه توو کیفت؟     صدایی خشن فضای فروشگاه را پر کرد.  

جلو آمد،  کیفش را باز کرد و گوشت و گردو را بیرون آورده و با توهین گفت باید بروی اتاق مدیر.    پاهایش سنگین شده بود و نمی توانست نفس بکشد.

نگهبان با غرور سرش را بالا گرفته  و گویا جنایتکاری را دستگیر کرده  او را به سمت اتاق مدیرهدایت می کرد.

تا دفتر مدیر فاصله زیادی نبود ولی برای او سالها گذشت. مدیر فروشگاه که مرد آرامی به نظر می رسیدگفت: خانوم چرا؟

در حالی که عرق کرده بود گفت: مادرم بیماره، پدرم هم بیکار و افتاد روی زمین . 

نگهبان یک ورق کاغذ آورد و گفت مشخصاتت را بنویس باید بروی حراست، ببین چطور خودش رو به موش موردگی می زنه، همشون همینطور هستند، دزدهای ...

مدیر فروشگاه یک لیوان آب برایش آورد و گفت خانوم شما تب داری،  می توانی  بروی، ولی تحت هیچ شرایطی اینکار را نکنید.

از فروشگاه بیرون آمد، انگار تمام دنیا  نگاهش می کردند، کنار جدول خیابان نشست و گریه کرد، گریه کرد، گریه کرد ...        

     

بهشت زیر پای مادران است!!!


بیا تا قدر یکدیگ بدانم


 

اشک هایش مانندمروارید های غلتان صورت قشنگش را پوشانده بود، رو ی دست چپش قرمز و متورم شده بود.

مادربزرگ سراسیمه در حالی که او را در آغوش گرفته و نوازش می کرد، پرسیدچرا گریه می کنی؟

مادرش با خونسردی گفت: رفتیم خرید، بستنی برایش خریدم ، گفت: پفک، بازهم برایش خریدم، هر چی می بینه می خواد، منم  قاشقو داغ کردم گذاشتم رو دستش... 

مادر بزرگ با اندوه  گفت: ولی اون فقط 2 سالشه ... 

آگهی استخدام



-   الو سلام ، جهت آکهی استخدام زنگ زدم. 

-   بله، بیست و هفت سالمه، مجرد و دیپلم.

-   بله تایپ هم بلدم.

-   بفرمائید: جهان کودک، خیابان ...

-    بله، فردا خدمتتان می رسم.

-   امروز آخرین روز استخدامه، اوه باشه، حتمن امروز خدمتان می رسم.

ساعت سه بعدازظهر بود و چاره ای نبود باید می رفتم، پدرم بیکار بود و اجاره خانه مان هم عقب افتاده بود. 

سوار اتوبوس شدم، خورشید بی رمق زمستان آرام آرام داشت غروب می کرد، هوا خیلی سرد بود و زمین پوشیده از برف . 

ساعت پنج رسیدم خیابان جهان کودک، هوا تاریک شده بود، هر چه بیشتر آدرس را جستجو می کردم بیشتر ناامید می شدم.

خیابان ها ساکت و خلوت بود و سرما. ساعت  هشت و نیم شب ناامیدوخیس و خسته به خانه برگشتم.   

اتوبوس


مسافر که خانوم جوانی بود با عصبانیت و صدای بلند: آقا تندتر برو چرا مثل لاک پشت میری.

راننده: خانوم چرا اینقدر شلوغ می کنی، ماشین خرابه.

همان مسافر: بدتر، چرا وقت مردم را می گیری و سوار ماشین خراب می کنی.

مسافر دیگری که خانومی مسن بود: آقای راننده چرا پنجره  باز نمی شه،  قلبم گرفت.

دو نفر هم که پشت سر من نشسته بودند با صدای بلند و در حال خوردن چیپس، صبح ساعت شش ، ماجرای خرید مانتو،  روسری و ... پارسالشان را تعریف می کردند.

حالا دیگر موج اعتراضات به قسمت آقایان هم سرایت کرد.

آقا صدای رادیو رو کم کن این چه وضعیتیه آخه.

 ولش کن آقا، داره وضعیت هوا رو میگه، بیشترش کن بشنویم.

حواست کجاست آقا، از ایستگاه رد شدی، نگه دار.

و من هنوز تو فکرشب گذشته، هر چه خمیازه می کشیدم و به ساعت نگاه می کردم ، مهمانان همچنان نشسته بودند. نرسیده به مقصد پیاده شدم.   

   


جدایی



با تمام بچگی ام می دانستم  با بچه های دیگر فرق  می کنم. همه دوستم داشتند و به من محبت می کردند. پدرم سخت منو توو بغلش می گرفت و نوازش می کردو خیلی آرام تو و  گوشم نجوا می کرد، وقتی توو بغلش بودم احساس امنیت می  کردم و هیچ چیز و هیچ کس نمی توانست این امنیت و آرامش را به من بدهد. 

متوجه شده بودم وقتی مادرم منو درآغوش می گیره و می بوسه گریه می کنه. وقتی با پدرم می رفتیم پارک همه بچه ها همراه پدر و مادرهایشان بودند ولی من فقط با پدرم بودم. وقتی هم که با مادرم می رفتیم پارک فقط مادرم بود.

پنج سالم بود و چقدر دلم می خواست وقتی می روم پارک دست هر دوآنهارا بگیرم ، با هم بستنی بخوریم ، با هم بازی کنیم ، باهم حرف بزنیم ، با هم ...