نیایش


یکی بود یکی نبود

زیر گنبد کبود

دختر قشنگی بود

دختر خوش آب و رنگی بود

قلبش عین طلا

یه کم شیطون و بلا

صاف و صادق، مهربون و با گذشت

با جنبه و خیلی زرنگ

همه را دوست می داشت، به همه کمک می کرد

هر کسی اونو می دید، می گفت : خوش به حالت هیچ غمی نداری، غصه و ماتمی نداری

ولی

دخترک یه کوه غم و غصه داشت 

حرف های نا گفته داشت

حرف هاشو برای خودش می گفت، دردهاشو برای خودش نگه می داشت

او همیشه سرش رو به آسمون بود و فقط از خدا کمک می خواست

او می دونست خدا خیلی دوستش می داره و هیچ وقت تنهاش نمی زاره

ای خدای مهربون، خالق زمین و آسمون

هیچ دلی غمگین نباشه

هیچ بچه ای اندوهگین نباشه

هیچ دردی بی درمون نباشه

به همه کمک بکن، به همه کمک بکن   

عشق


نسیم خنکی صورتم را نوازش می داد، قطره های باران آرام آرام از آسمان فرو د می آمدند، عطر گل های بهاری با آن رنگامیزی زیبایشان چشم هایم را خیره کرده بود.

چه حس خوبی داشتم، سبک بودم مانند پرنده ای در آسمان، شاد بودم و خندان، همه چیز زیبا بود، آرام بود، آبی بود.

من عاشق شده بودم، آنهم در سن 35 سالگی.

با یک نگاه، قلبم فروریخت، انگار سال ها پیش او را دیده بودم.

دوستش داشتم، با تمام وجودم.

من بدون او هیچ بودم، پوچ بودم.

عشقی به پاکی قطره های باران، عشقی به زیبایی گل ها...

 

و       او همه هوس بود.

اه

وقتی دستانم را گرفته بود و گفت اگر روزی من بروم، چه می کنی؟

هیچ نکفتم. 

می دانستم که روزی خواهد رفت.

می ترسیدم به چشمانش نگاه کنم، چون چشم ها هیچ گاه دروغ نمی گویند.

و 

او رفت.

و من ماندم با خاطراتش، با دروغ هایش، ...

ولی باز هم دوستش داشتم.

پس او را بخشیدم و برایش بهترین ها را آرزو کردم.


نسیم خنکی می وزید و قطره های باران آرام آرام روی تنم می نشست، به یاد دوران جوانیم تا خانه پیاده رفتم، هر چند پاهایم دیگر توان پیاده روی های طولانی را نداشت.   


 بیا تا قدر یکدیگر بدانیم


در سن 21 سالگی صاحب دو دختر بود. او هنوز هم مادرش را نبخشیده بود که او  را در سن کم شوهر دادند. او حتی مقصر بد رفتاری خواهرش را هم مادرش می دانست.

طلعت هیچ گاه سختی های مادرش را ندید یا نمی خواست که ببند، مادری که سعی می کرد طلعت را در دل شوهرش جای دهد حتی به قیمت بی محبت شدن خودش. 

گل بهار زن فداکار و خاموشی که بهار زندگیش خیلی زود تبدیل به خزان شد ولی هیچ گاه طلعت او را نفهمید و حتی بعد از مرگش هم به ندرت نام او را می اورد.

حالا سعی می کرد با دختران خودش هم همان گونه رفتار کند.

تمام بی محبتی ها را نصیب دختر بزرگتر و محبت و حمایت های بی دریغش نصیب دختر کوچکتر.

او می خواست انتقام بگیرد، ولی از چه کسی؟ از دخترش! 


بیا تا قدر یکدیگر بدانیم


از امروز تصمیم گرفتم خاطراتم را بنویسم، نمیدانم چرا

شاید مثل دفعه های قبل چند روزی بنویسم و دیگر ادامه ندهم.

قلم و دفترم را آوردم، یادم آمد روزی که:

صبح زودرفتم بیمارستان، پرستار یک ورق کاغذ داد دستم و گفت این را به همراهتان بدهید تا هم کارهای پذیرشتان را انجام دهد و هم وسایل مورد نیازتان را از بیرون از بیمارستان تهیه کند. 

گفتم: همراه ندارم.

پرستار با تعجب نگاهی به من کرد و گفت همراه ندارید!

حالم خوب نبود، سردرد و سرگیجه های طولانی، ضعیفم کرده بود.کارهای پذیرشم را انجام دادم و بعد رفتم بیرون از بیمارستان و وسایل مورد نیازم را تهیه کردم. 

وقتی رسیدم دکتر رفته بود.

غروب تلفن زدم خانه و گفتم که بیمارستان هستم.

صدای اذان مغرب، تسکینی بود بر دردهای جسم و روحم.  


رویای صادقه


 طوفان سهمگینی بود، همه جا تاریک، سرما خون را در رگها منجمد می کرد، یاس بود و ناامیدی.

درختان سربرافراشته و دستانشان را به سوی آسمان بلند کرده و کمک می خواستند یا دعا می کردند.

پشت پنجره پیرزن و پیرمردی درخواست کمک می کردند. ولی اگر پنجره را باز می کردیم  طوفان ما را هم با خودش می برد.

تصمیممان را گرفتیم. پنجره را باز کردیم.

ناگهان

هوا آرام شد، روشن شد و انوار طلایی خورشید جسم و روحمان را گرم کرد. 

زن و مرد جوان و زیبایی که پشت پنجره بودند، لبخندی به ما زده و گفتند هر آرزویی دارید، بگویید.

ولی ما آرزویی نداشتیم، یعنی اصلن برای آرزو پنجره را باز نکرده بودیم.

آنها به من یک فانوس دادند تا هیچ وقت راهم را گم نکنم. به برادرم یک طناب دادند تا هیچ وقت ته هیچ چاهی نماند.

با صدای برادرم از خواب بیدار شدم.

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم


بیا تا قدر یکدیگ بدانیم

 


سال هزارو سیصدوده هجری شمسی، وقتی چشمانش را به روی این دنیا باز کرد، مادرش چشم از دنیا بست. تنها فرزند خانواده بود. دختری ریزنقش، خونگرم و مهربان. اهل جنوب. طبق آداب و رسوم آن زمان، او هم در سن دوازده سالگی ازدواج کرد. شوهرش هفده ساله بود، عاشق کتاب و شعر.  

پنج سال از ازدواجشان گذشته بود و صاحب دختری بودند. ولی روزگار همیشه آرام و خوش نیست و گاه چهره ی بی رحم و خشن خود را نشان می دهد. 

شوهرش بعد از یک دوره کوتاه به علت بیماری، در گذشت و او تنها ماند با یک دختر دو ساله. بر اساس اعتقادات آن دوره در بعضی از روستاها و شهر ها،  زن بعد از مرگ شوهر نباید از آن خانواده جدا شود، پس او را به عقد برادرشوهرش که چند سال از او کوچکتر بود درآوردند.

آن زندگی با عشق و علاقه تبدیل شد به بی مهری، تحقیر و سرکوفت، اما او همچنان صبور و مهربان بود و بخاطر دخترش تمام آن سختیها را تحمل می کرد.

حالا او صاحب فرزندان دیگری هم بود و مسئولیت بیشتری احساس می کرد. تمام سعی او بر این بود که رابطه خوبی بین فرزندان برقرار کند.

دخترش را در سن نه سالگی شوهر دادند، و او نمی توانست کاری انجام دهد چون دختر شوهرش نبود. او دیگرآن زن شاد و خندان گذشته نبود و روزبه روز ضعیف تر می شد. تمام اموالش را هم بخاطر ولخرجی ها و عیاشی شوهرش از دست داده بود. هنوز پنجاه سال از عمرش نگذشته بود که بیمار شد و بعد از یک ماه جان به جان آفرین سپرد.

حالا بعد از سالها، صدای حزن انگیز شوهرش که با او نجوا می کند و اشک می ریزد به گوش می رسد.   

قورمه سبزی




در یخچال را باز کرد.  فقط یک بسته سبزی قورمه، چند تا هویج و چند تا گوجه فرنگی.

آهی کشید. بناچار قورمه سبزی را بار گذاشت و بجای گوشت چندتا آلو، که چند ماه پیش خواهرش از شهرستان فرستاده بود درون قابلمه ریخت، آب برنج را هم گذاشت تا جوش بیاید.

وقتی با سینی چای وارد اتاق شد، با اشاره به علی آقا، شوهرش  که ساکت نشسته بود، گفت  بخاطر برف و باران زیاد چند ماهی است که بیکاره و تو خونه نشسته،  آخه تووی این هوا کسی بنایی نمی کنه.  بعدش نشست و با علی آقا مشغول صحبت با مهمانان شد که صدای زنگ درآمد. 

  زری خانم بود همسایه روبریی با یک سبد پرتقال و نارنج، ضمن سلام و احوالپرسی گفت که مادرش از شمال آمده و یک صندوق پرتقال و نارنج آورده  ، چند تا هم برای آنها آورده بود، با خوشحالی میوه ها را شست و درون سینی چید و درحالی  که وارد اتاق می شد بچه ها را که مشغول بازی بودند  صدا زد ، بچه ها   بیایید میوه بخورید .